نمیدانم کجا هستم
نمیدانم چه می خواهم
نمیدانم ز که خستم
نمیدانم چرا این سان شکستم
ساز من،با نوایی پر زغم
از سوز دل
با نوایی پر ز آه
با همان بشکسته مضرابش
به سختی می نوازد
تا بگوید
دیگر از دنیای این
عشاق بی عشق و صفت
خسته و بیزار نشستست
مرگ را آرزو دارم
که دیگر
غم نبیند این دل بی جان من
شاید حرام است آرزویم
ولی من
با تمام آنچه هستم
با تمام آنچه در دل دارم اینک
با نفیر باد میگویم
خسته ام
خسته از بی رحمی این مردمان
خسته از نامردی این روزگار
و میدانم که باید خسته و دل تنگ
در این دنیای بی روزن
بمانم تا بمیرم
چون که میدانم
خستگی پایان ندارد.
نظرات شما عزیزان: